خواب پلکهایم را چنگ میزند؛ اما نباید بخوابم. کارهای
کنفرانسِ فردا صبح را انجام دادهام، غالب مهمانهای شب شعر هفتۀ آینده را دعوت
کردهام، خریدهایم را گذاشتهام توی کمد، همهچیز روی برنامه است، همهچیز مرتب
است، حتی حال نسبتاً روبهراهی دارم. اما یک جای کار میلنگد انگار؛ همین زمان را
در دست نداشتن برای زندگی. دوباره برگشتهام به عصرِ حسرتها! اینکه بعد از این
ترم چه کارهایی را میخواهم انجام دهم و نکند به دو تئاترِ مورد علاقهام نرسم و
نکند برجم از خرجم یا شاید خرجم از برجم بیشتر باشد! آخر هم نفهمیدم کدامیک درست
است... خرجِ بیشتر از برج یا برجِ بیشتر از خرج! احتمالا اولی.
گویی در این لحظهها منتظر اتفاقی هستم. نمیترسم. اصلا تا
همین لحظه هم هیچ یادم نبود که کرج به اندازۀ سه ریشتر لرزیده و دور نیست روزی که
زلزله کمر تهران را دوتا کند! نه ... این چیزها مهم نیست... پپرومیای کوچکم سه تا
از پنج برگی که دارد رو به نابودیست. پاییز ریخته به جانش انگار. مدام فکر میکنم
جایش که سرد نبوده، به موقع آب نوشیده، نور کافی، حتی گفتگوهای دوتاییِ دوستانه با
هم داشتهایم؛ پس چرا دارد روبرویم جان میدهد آرام؟
نه ... نقل این حرف ها نیست... همین بامداد چشمم افتاد به
یک نوشتۀ سه خطی! دلم خواست کسی آن را خطاب به من نوشته باشد، اما نه! برای من
نبود. نه آنکه در آن جملات، حرف از چیزهای مرسوم روابط امروزی باشد، که روایتی
بود از یک آدم. دلم خواست کسی بخشهایی از وجودم را که همانا باطن مرا نشان میدهد،
همینقدر دقیق و واقعی ببیند و بنویسد. میپرسم از خودم که بیقراریام بهخاطر یک
نوشتۀ ساده است؟ نه! نمیتواند همینقدر ساده و پیش پا افتاده باشد!
باید بخوابم ... زمان چه قاتل بیرحم و دغلبازیست. گاهی
دلم میخواهد تمام زندگی درست مثل این ساعت رومیزی ده دقیقه عقبتر بود! این همه
پر شتاب نمیگذشت و میتوانستم بیشتر زندگی کنم. مدام حس میکنم ساعت رومیزی ده
دقیقه بیشتر زندگی را به حفرههای ریه میکشد... افسوس که برای این حرفها وقت
مناسبی نیست. باید بخوابم. فردا حتما روز بهتری خواهد بود...