ما دو همسایه بودیم که یک روز نان و نمک هم را می خوردیم. اما روزی آمد که سایه ی همدیگر را نیز با تیر زدیم. بدون آن که به چشم های همدیگر نگاه کنیم و یادمان باشد که خیلی قبل تر از آنکه هم سایه ی هم باشیم، برادر بوده ایم!
ما دو همسایه بودیم که یک روز نان و نمک هم را می خوردیم. اما روزی آمد که سایه ی همدیگر را نیز با تیر زدیم. بدون آن که به چشم های همدیگر نگاه کنیم و یادمان باشد که خیلی قبل تر از آنکه هم سایه ی هم باشیم، برادر بوده ایم!
قبل از آنکه آخرین روزهای تابستان هشتاد و چهار بیایند، شعر به شکوهِ همیشه، در رگهای او جریان داشت و حرفها به قوّتِ سابق، بر جانِ کاغذ، شعر میشدند. حرفهاییکه گاه از جنس غمهای دنبالهدارِ شاعر بودند و گاه از ریشة دردهای اجتماعی. آنوقت به اقرار خود او، بیوقفه، در و دیوار و خطکش و نقّاله و پرگار، شاعرانی میشدند برای سرودن از دردها و غمها.2
بسیاری «نجمه زارع» را نخستینبار با غزل معروفِ «خبر به دورترین نقطة جهان برسد/ نخواست او به منِ خسته بیگمان برسد ...» شناختند. غزلی که به تعبیر محمدکاظم کاظمی، آتشفشانی از عواطف را در بر گرفتهاست که با فورانی یکدم، پیوسته و متوالی در طول غزل امتداد مییابد و دمبهدم قویتر میشود؛ بهطوریکه شاعر با حفظ عاطفه و احساس در سرتاسر غزل خود، آهستهآهسته ماجرایی را روایت میکند که یأس و امید، هر دو را با هم، دارد.
شاعر اما این عاطفه را بارها و بارها با شعرهای دیگر میآفریند و بیشتر از آنکه روح شعر را به زندگی خود بکشد، به شیوایی، زندگی را به روح شعر خود میکشاند و تصاویری میسازد که هر مخاطبی را با خود همراه میکند، مثل غزلی که اینطور تمام میشود: «... حالا تو در اتاق خودت گریه میکنی/ من پشت شیشة اتوبوسی که ممکن است ...».3
این جسارت شاعرانه که از حریم وقار و متانت اخلاقی او خارج نمیشود، دست به آفرینش غزلهایی با قافیه و ردیفهای دشوار، کمتکرار و حتّی بیتکرار میزند که توجه بسیاری از معاصرانش را به خود معطوف میکند. مثل انتخاب ردیفِ «هیچوقت» درغزلِ «تو نیستی و این در و دیوار هیچوقت.../ غیر از تو من به هیچکس انگار، هیچوقت ...»4 یا ردیف «خیابانِ شلوغ» برای غزلِ «کفش چرمی، چتر، فروردین، خیابانِ شلوغ/ یک شب بارانی غمگین، خیابان شلوغ ...»5 و انتخاب ردیفِ «ما دوتا» در غزلِ «باران و چتر و شال و شنل بود و ما دوتا/ جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دوتا ...»6 یا «ضعیف و لاغر و زرد و صدای خوابآور/ کنار بستر من قرصهای خوابآور/ لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی/ از این تب، این تبِ مالاریای خوابآور ... ».
این یک نوشته کودکانه است ...
یادم هست که توی بچّگی خیلی دنبال شماره خدا میگشتم؛ دبستان که رفتم یکی از همکلاسیهایم برایم شماره خدا را نوشت: 24434. و من به خیال اینکه این، شماره خانه خداست، یک روز از صبح شماره را گرفتم و تصورم این بود که صدای خشخشِ تلفن، صدای بارانِ بهشت است ...
بزرگتر شدم و بعدها کسی برایم گفت تعداد رکعتهای هر نماز روزانه را که کنار هم بگذاری میشود همین شماره؛ که پر بیراه هم نبود ...
امروز یک تلنگر من را به آن روزها پر داد؛ به جستجوگریام برای حرف زدن با خدایی که نمیدیدمش، اما باور داشتم که هست. باور داشتم که نگاهِ من میکند و نامههای هرازگاهام را میخواند. خدایی که شوق بزرگ شدن و رسیدن به آرزوهام، او را از من گرفت و من تا مدتها حواسم نبود که نگاهاش کنم ... راستش هر قدر هم که فکر میکنم، نمیدانم چرا این اتفاق افتاد!
عرفان نظرآهاری توی کتاب «نامههای خط خطی»اش برای خدا نوشته: «خدایا! نیستی، کجایی؟ آخر چرا همیشه قایم میشوی؟ چی میشد اگر دیدنی بودی؟ آنوقت همه باور میکردند که هستی. آنوقت شاید همه مؤمن میشدند. اینطوری که خیلی بهتر بود. اما انگار تو دوست داری مخفی باشی. دوست داری همه دنبالت بگردند. شاید برای همین است که اسمت باطن است. اما میدانی تعجب من از چیست؟ از اینکه هر وقت میگویند هوالباطن، هوالظاهر هم میگویند. خدایا مگر میشود که تو هم باشی و هم نباشی. هم همه جا باشی و هم هیچ جا نباشی؟ خدایا! به اینجاها که میرسم دیگر معنیاش را نمیفهمم. گاهی اوقات، تو چقدر سختی ... ».
از مدرسه برایم چندتا شاگرد مانده اند که وقتی توی اینستاگرام نگاهشان می کنم، دلم برایشان می رود. حتی توی دلم می گویم: بچه هام! اما حیف نمی شود این ها را برایشان نوشت؛ وقتی خودم را می گذارم جای آن ها و فکر می کنم مثلا اگر معلم خودم توی آن سال ها این حرف ها را به من می زد، هیچ خوشم نمی آمد و می گفتم چه معلم سبکی! اما راستش، باید اقرار کنم که دلم برای خیلی هاشان تنگ می شود و بی اینکه خودشان بدانند توی دلم قربان صدقه شان می روم و فکر می کنم که بچه ها چقدر می توانند دوست داشتنی باشند. آن قدر که وقتی یک ماه پیش سازمان سنجش، نتایجِ اولیه کنکور سراسری را اعلام کرد، از دیدن اسم و تصویر یکی از بچه هام بین رتبه های تک رقمی کنکور، یک دفعه زدم زیر گریه.
گاه و بی گاه بچه هام برایم پیام می فرستند، آشکارا و قایمکی وبلاگ هایشان را می خوانم و ازشان چیزهایی یاد می گیرم، عکس های همدیگر را لایک می کنیم، زیر پست های هم قلب می گذاریم و من یادم نمی رود وقتی سه سال پیش برای اولین بار دیدمشان، انگار دستی به شانه هایم می کوفت که حواسم به معصومیت چشم هایشان باشد که با هیچ بدی و تباهی و تزویری نیامیخته است. بچه هام، به واقع بچه های مهربانی بودند که محض نفع و فایده به من محبت نمی کردند و اگر یکیشان می دوید تا توی بغلم جا شود، به راستی از سر دوست داشتن بود.
گاهی فکر می کنم که من بارها و بارها، نه به اندازه مادرانشان، اما به مهربانی یک مادر، برای بچه هام دل سوزانده ام. کاش مادر بودن، ربطی به کروموزوم های مشترک نداشت ...
از قبل بهخوبی میدانند که مناسبت گفتگوی شهرستان ادب، تولدشان است. برای همین بعد از سلام و احوال پرسی و تولدمبارکی می رویم سراغ اصلِ مطلب. اصلِ مطلب، خودِ خودِ خانم «کبری موسویقهفرخی»ست. بانوی شاعری که امروز سیوپنجمین شمع زندگیشان را فوت میکنند و ادبیات معاصر برای حضور ایشان در جمع بانوان شاعر، بارها و بارها به خود میبالد.
گفتگوی شهرستان ادب را با خالق مجموعهشعرهای «ترانهماهیها»، «غروب پابهماه» و «میشکر»، در زیر می خوانید:
* قبل از هر چیز از «کبری موسویقهفرخی» بگویید.
آنطور که مادرم تعریف میکند، حولوحوش مهرماه به دنیا آمدم و طبق شناسنامه، متولد 15 شهریور 59 در فرخشهر هستم که نامخانوادگیام از آن گرفتهشده. بیستوسه سال بعد از این تاریخ هم دخترم، سایگُل، به دنیا آمد. من، دخترِ پدری فرهنگی و مادری خانهدار هستم که اولین زمزمههای شاعریام را از مادرم در ذهن دارم. مادرم خیلی با شعر اُخت بود. بیشترِ زمانی که پای دار قالی می نشست، شعر میخواند و مادربزرگم هم به شعر، علاقهی زیادی داشت و شعرهای بسیاری از بر بود. با اینکه فرد شاعر خاصی هم در فامیل نداشتیم، اما علایقی به این شکل نسبت به شعر در وجود مادر و مادربزرگم احساس میشد.
تا پایان دبیرستان در فرخشهر بودم و برای پیشدانشگاهی به شهرکرد رفتم و توانستم در کنکور سراسری سال 77 رتبهی 43 را کسب کنم. با این رتبه در رشتهی علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شدم که اولویت و مورد علاقه ام نبود و فکر میکردم با این رتبه میتوانم حقوق بخوانم. با این حال در تمام مدتی که دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه تهران بودم، بیشتر اوقاتم در دانشکده ادبیات میگذشت و در کلاسهای دکتر قیصر امینپور و انجمنهای ادبی دانشگاه شرکت میکردم.
* فعالیتهای ادبیتان را کی، از کجا و چهطور آغاز کردید؟
اولین زمزمه های شعرم از چهارم دبستان شروع شد. آن روزها فکر نمیکردم که شعر میگویم. چند سال بعد وقتی داشتم دفتر و کتابهای دبستانم که مادرم برایم نگه داشته بود زیر و رو میکردم، متوجه شدم که از همان روزهای دبستان تکبیتهای کوتاهی بالای دفتر فارسیام نوشته بودم. مثل تکبیتی که مناسب با شور و حال دههفجر بالای دفتر فارسی کلاس چهارمم بود: «دیروز رفت شاه / آمد به ایران ماه». این اولین بیت منسجمی بود که نوشتم. بعد از آن در سالهای دورهی راهنمایی معمولاً برای همکلاسیها و دوستانم شعر مینوشتم و شعرهایم را برایشان میخواندم. اما انجمنی نمیشناختم تا به آنجا بروم و شعرهایم نقد شود. تا اینکه یک روز، یکی از همکلاسیهایم از انجمن «آصف قهفرخی» که در فرخشهر برگزار میشد گفت و من تابستان همان سالی که به دوم دبیرستان میرفتم، برای اولین بار وارد این انجمن شدم.
این روزها وزن دارند و پر بارند؛ لابد به همین خاطر هم هست که این اندازه کُند پیش می روند. اتفاق پشت اتفاق ردیف شده و من تسلیم دست بسته ی اتفاق هام. انگار خیلی وقت است به خودم فکر نکرده ام. نه یکی دو هفته و نه حتی یک ماه. گویی سال هاست که از زندگی عقب افتاده ام و کسی یا چیزی دارد من را با خود می برد. روی پاهای خودم نیستم و سوار زندگی شده ام. خب، این خیلی هم خوب نیست. اینکه ندانی چی می خواهی و به راستی «کی» هستی! راستی ... من کی هستم؟ قبل ترها که این را از خودم سؤال می کردم یک مجموعه اطلاعات درست و حسابی بود که تحویل خودم می دادم و کلی ذوق می کردم برای دستاوردهام. اما دستاوردهای زندگی باید همان چیزهای معمول باشد که خیلی های دیگر هم شبیه اش را دارند؟ این خیلی معمولی ست. یک اتفاق و حقیقت معمولی که باید تویش افتاده باشی و اگر درون آن نیفتی، به هیچ حسابت می کنند. انگار از سیاره دیگری فرود آمده ای یا آخرین باز مانده نسل چلمن ها هستی. یک جور خارق العاده بودن به سبب نداشتن شباهت با آدم ها. راستش من این دستورالعمل های معمول را دوست ندارم. اینکه به دنیا بیایی و بروی مهد و بعد از آن پیش دبستانی و مدرسه، اینکه وارد دانشگاه شوی و تحصیلکرده خطابت کنند و کلاس های مختلف فرهنگی، هنری و ورزشی بروی. اینکه کارهایی کنی که بقیه می کنند، جاهایی بروی که بقیه می روند و چیزهایی بخواهی که بقیه می خواهند. این خیلی لعنتی ست. این کارها و رفتارها «من» ندارد. یک «ما»ی تک و تنها دارد که چیزی برای عرضه ندارد؛ جز دستورالعمل های تکراریِ بدون خلاقیت. تازگی ها آدم هایی که تا وقت اضافه می آورند، ادامه تحصیل می دهند، حالم را بد می کنند. اینکه برای تفریح می روند سراغ دانشگاه، برای وقت پرکردن، برای اسم و رسم و چیزهایی از این قبیل. کسب علم، نیازی به این ادا و اطوارها ندارد. آدم هایی که سنی ازشان گذشته و نگاه شان که می کنی هیچ چیزی جز یکی دوتا مدرکِ روی طاقچه ندارند، غمگینم می کنند. آدم هایی که اگر بتکانی شان، از جیب هاشان بهترین اپلیکیشن های روز دنیا بیرون می ریزد اما نمی توانند برایت سعدی بخوانند، از مخلوقات حیرت انگیز دنیا و روابط بین اشیاء حرف بزنند، غمگینم می کنند. دلم آدم تازه ای می خواهد که متواضع است اما انباشته. چقدر شبیه هم شده ایم همه ...
اگر بنا بود که یک بار دیگر متولد شوم، دلم می خواست توی یکی از شهرهای شمالی به دنیا می آمدم. لباس های محلی می پوشیدم، نان محلی می پختم، توی خانه مان گاو و گوسفند و اسب و مرغ و خروس داشتیم، کودکی ام توی مزرعه و شالیزار و باغ ها می گذشت، بلد بودم پنیر درست کنم، بلد بودم فرش و گلیم ببافم، یاد می گرفتم چطوری سبزی و دانه بکارم. اما توی شهر به من هیچ کدام این ها را یاد ندادند. من یاد گرفتم چطوری با دوچرخه پا بزنم و چطوری زنجیر دوچرخه ام را جا بیندازم. یاد گرفتم چطوری در سراشیبی ها اسکیت بازی کنم و وقتی گرسنه شدم بروم سوپرمارکت و لبنیات و شیرکاکائوهایی با مواد نگهدارنده بخرم. یاد گرفتم هرروز بروم مدرسه و لوازم التحریرهای ارزان و گران داشته باشم؛ چند خودکار، چند مداد، چند دفتر و لاک غلط گیر ... من سر کلاس های مختلط کودکانه ننشستم و هیچ روزی از مدرسه تا خانه را سلانه سلانه ندویدم. یاد نگرفتم چطوری از چاه آب بکشم و دختر شمالی پرحوصله ای باشم. به جای آن، شادی کوچه های خاکی و سنگفرش شده روستا را به کوچه های آسفالت شده و امکانات بسیار زندگی شهری فروختم و دختری شدم درست مثل تمام دختران شهر ...