فکر کردم بد نیست
وبلاگنویسها را به چالش نوشتن از تجربیات زندگی دعوت کنم...
(در این پست صرفاً
از تجربیات تلخ نوشتهام. شیرینیجات بماند برای بعد!)
اگر زمان به عقب
بازمیگشت و من همین آدمِ امروز بودم، چقدر روزگارم متفاوت بود. اگرچه در آن شرایط
هم سختیها به شمایل تازه و شاید سرسختتری وجود داشتند و دامنم را رها نمیکردند،
اما به قول سعدیِ شیرازی: «مرد هنرمند هنرپیشه را/ عمر دو بایست در این روزگار/
تا به یکی تجربه اندوختن/ با دگری تجربه بردن به کار»...
در جوانیِ اول،
استادی داشتم که گهگاه این شعر از سعدی را به خاطرم میآورد و میگفت: «اگر آدم میتوانست
یکبار با خیال راحت و دلِ خوش زندگی کند و باز به دنیا بیاید و با تجربۀ حاصل از
زندگی اولش زندگی کند، روز و روزگارش بِه از امروز بود!» اما حیف چنین اتفاقی برای
هیچکس نمیافتد و این راه، دور برگردان ندارد که بگوییم «روز از نو، روزی از نو.»
این روزها که بر میگردم
به خودم، دلم میخواهد مادرانه بنشینم تمام تجربههای گذشته تا امروز را پیش چشم
بیاورم و با خود بگویم: «عزیز دل! سالهای اول و البته تلخ و شیرین جوانیات گذشت،
بکوش برای همین چند سالی که از جوانیِ دوم باقی مانده» و باور کنم که بسیاری ویژگیها
– علیرغم فریاد بَری بودن از آن
– بهواقع در وجودم هست و نمیتوانم
کتمانش کنم. اصلاً همین ندیدنِ بخشهای منفی از وجود باعث خیلی رفتارها و
اشتباهاتِ تا امروز بوده. نمیدانم گاهی چهمان میشود که کاهلیم و از خود غافلیم.
حواس از پی هر چیز میرود و به خیال اینکه «من خودم را میشناسم»، «من چنینم و
چنان» و «من اینجوری نیستم و تمام» از زیر بار خیلی عادات اشتباه در میرویم، بیکه
بکوشیم اصلاحش کنیم.
1. آخرینبار که
ناظم راهنماییام را دیدم، سه سال پیش بود. با لجبازی کودکانهای میگفتم: «من
همیشه سعی میکنم از تجربۀ دیگران استفاده کنم!» و او اصرار داشت که تو به هیچوجه
اینجوری نیستی! حالا بعد از گذشت سه سال میبینم که او راست میگفت. گاهی یک
لجبازی، یک بلاهتِ ناکارآمد، سه سال زندگی آدم را به بازی میگیرد؛ ایدهآلش این
است که بعد از ماهها بفهمی اشتباه میکردی. وگرنه، «آن کس که نداند و نداند که
نداند/ در جهل مرکب ابدالدهر بماند1». خب، این نمونۀ خیلی کوچکیست.
2. من گاهی زیاد از
حد غر میزنم. البته بیشتر سر خودم! اما وقتی صبرم تمام میشود، به اولین مأمنی که
میرسم نگاه نمیکنم چه کسی پیش رویم است. هرچه در دلم سنگینی میکند را با
ناراحتی و غرغر و دلخوری میریزم پیش پاش. دو حالت دارد: اول اینکه او واقعاً
رفیقِ شفیق و دلسوز و رازدار و مشکلگشاست. و دوم اینکه بلد است چطور از آب گلآلود
ماهی بگیرد! نمونۀ بینابینی هم هست البته: از قدیم گفتهاند: «حرف خودت را کجا
شنیدی؟ گفت: آنجا که حرف مردم را!» به قول «فامیل دور» در «کلاه قرمزی» هم: هیچوقت
در زندگیتون با یه خر دردِ دل نکنید! بسیار بسیار از این زاویه چشیدهام؛ نوش جانم
اصلاً!
3. اگر از همان
نوجوانی عقل امروز را داشتم، مثل یک اشرافزاده عمل میکردم! نه به این معنا که جز
نوک بینی هیچچیز و هیچکس را نبینم، نه! که میکوشیدم دور از دسترستر باشم و دست
نیافتنیتر. خیلی وقت است که این عملکردِ نوجوانیام را که تا سالهای آغازین
جوانی همراهم بود مایۀ آزار و اشتباه میبینم. در رمان «لیدی ال» نوشتۀ «رومن
گاری»، آنجا که «مسیو دوتولی» میکوشد که «آنت» یا همان «لیدی ال» را برای ملاقات
با اشخاص طبقۀ بالای اجتماع به شمایل یک اشرافزاده در بیاورد، به او میگوید:
«یادت باشد دخترم... تو سرد و بیاعتنایی... دست یافتنی نیستی... همیشه دور از
دسترس باقی میمانی... الههای هستی که بهتنهایی در اولمپ خودت نشستهای... هیچکس
نباید پیشت به خود جرأت جسارت بدهد... فقط باید از دور تو را ببیند و بهاحترام
ستایشت کند... » و فکر میکنم آن مروارید گم شده در همجنسهای نسل من، همین
«مغرور» نبودن در مواجهه با آدمهاست. اگر زمان به عقب برمیگشت، برای خودم «گارد»
ویژهتری ترتیب میدادم که روح حساس و شکنندهام آزردگی امروز را نداشته باشد و
البته در برابر بعضی از آدمها این همه مهربان نبودم! این از مصائب نسل ماست که با
تکنولوژی بزرگ شدیم؛ که آن مردها و پسرهایی که در دانشگاه و محل کار، اعتماد به
نفسِ سلام کردن هم نداشتند، بهراحتی و با یک کلیک ساده وارد حریم خصوصی ما نشوند
و بارها ما را مورد عنایت صمیمیتهای بیمورد و بیاخلاقی قرار ندهند. و شاید اگر
کمی غرور بیشتری داشتم، نمیترسیدم از اینکه نکند بگویند «چه دخترِ دگم و خشک و
عقبماندهایست!» واحسرتا که «هرکسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست
اسرار من2».
4. چرا من در سالهای
نوجوانی، برخلاف سالهای ابتدایی کتاب نمیخواندم؟! چه کار میکردم به جای کتاب
خواندن؟ لابد سرم گرمِ تلویزیون بود و بازیهای کامپیوتری و بازیگوشی! همیشه بابت
این کاهلی خودم را سرزنش کردهام. این علاقمندی شفافم به کتاب و فیلم و تئاتر را
چه دیر دانستم! البته که شاید سال دوم دانشگاه بود که تا حدی خودم را شناختم. از
همان سال بود که سینه سپر کردم که با دل و جرأتِ هرچه تمامتر بروم در دل زندگی و
خودم را به آرزوهایم برسانم. این بزرگترین انگیزه برای این بود که پس از بیست سال
از خواب زمستانی بیدار شوم. دور از حقیقت نیست که کتاب خواندن خیلی به آدم اندیشه
و قدرت تصمیمگیری میدهد. اگر کتاب میخواندم، شاید با وجود تمام علاقهام به
رشتۀ ریاضی، دانشآموزِ رشتۀ انسانی میشدم و بهجای اینکه امروز کارشناسی مدیریت
بازرگانی داشته باشم، ادبیات فارسی میخواندم؛ با همۀ توانم! انقدر هم دیر بزرگ
نمیشدم ...
5. خیلی دیر یادم
افتاد که خدا و طبیعت و کائنات را نمیشناسم؛ خیـ...ـلی دیر! دور و بریها هم خیلی
آدمهای سُبحه بر کفی نبودند. فطرتم هم دیر به خاطرم آورد مأمنی برای التیام و
آرامش هست؛ مولوی حق گفته واقعا که «هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید
روزگار وصل خویش3». البته که حوادث روزگار، کم و بیش من را به این
سمت و سو کشید، اما دیر بود برای دانستن. حالا هم دیر است البته. به جایش فقط حسرت
است که مانده در دلم برای نمازها و روزههای قضا شده و ادا نشده و خمس و زکاتهایی
که هنوز صاف نشده! باز هم خدا را شکر که چرتِ کاهلیهام پاره شد! نه اینکه
نمازخوان و روزهگیر نبوده باشم از قبل، که درک عمیقتری نسبت به تکالیف دین داشتم
و لنگ نمیزدم سالیان سال!
6. اگر زمان به عقب
برمیگشت، پی دوستیهای عمیق و محدود میگشتم، نه دوستیهای سطحی و بیشمار. نه
اینکه بد باشد اجتماعی بودن و برونگرایی. اما می گشتم تا فقط رفیقِ اهلِ دل پیدا
کنم. آنها که از همه به من شبیهتر بودهاند. آنها که من را به خاطر خودم میخواستند
نه برای آنکه نفعی بهشان میرسانم یا هر چی! لابد اینجوری رنج کمتری هم در زندگی
میکشیدم و خیال آسودهتری داشتم. لابد رازهای غیر قابل ارائهام این همه برایم
قابل ارائه نمینمود.
کاش میشد تجربههای
تلخ گذشته را لاک گرفت؛ کاش!
1ابن یمین.
3و2مولوی