از آن بیرون، آن قدر همه چیز خوب و عالی است که بعضی هی زیر گوشم میخوانند خوش به حالت! راستی، خوش به حالم! کفر نعمت هم نمیکنم و در مجموع باید بگویم من به همین روزها و همین «خوش به حالت»های ساختگی هم راضیام. اما کسی که در بطن ماجراست به سادگی لرز میافتد به جانش. من که پوستم حسابی کلفت شده! با این حال دست از خطر کردن بر نمیدارم و به این همه آتشِ زیر خاکستر راضیام.
دلم میخواهد کمی وقت کنم! به کارهام نمیرسم، به برنامههام، به خواستهام. اما عقب هم نمینشینم. تازگی، مطالعۀ دینی را شروع کردهام. هی از خودم میپرسم چرا تا امروز این همه رمان و شعر خواندهام و حتی بین کتابهام صحیفۀ سجادیه نداشتم! یا چقدر من اشتباه کردم که تا امروز نمیدانستم قصۀ قیام امام حسین و مصیبتهای زینب چه بوده! یا چقدر روشنفکر بودن، بد تعریف شده این روزها! چقدر دهنبینی و از روی دست هم کتاب خواندن بد است! چقدر نشناختن دینِ به ارث رسیده بغرنج است! چقدر خوب است که اینها را امروزِ روز فهمیدم، نه فردا!
درگیر حواشی شدن را دوست ندارم، درگیر مغازههای بین راه شدن را. دلم میخواهد حواسم را جمع خود راه کنم. مثل این بازیهای قدیمی که اسپیس میزدیم و از روی غذاهای فاسد و جانورها میپریدیم، از روی حواشی و سم و زهرمارها بپرم و دل بدهم به راه. به مسیر. همین چیزهاست که دلم را به زندگی خوش میکند این روزها! راستی که خوش به حالم ...